
روز اولی که عکسشو دیدم برام گیرا نبود، اما چیزی تو عکس نهفته بود که از ذهنم پاک نمی شد، روز بعد دوباره به عکس خیره شدم، در دقت کم نزاشتم، خودش بود انگار داستانش را بارها خوانده بودم، این چهره دو چیز گیرا داشت لبخند فوق العاده زیبا و چشمهایش! تا چند روز ازش لذت بردم، گاه و بیگاه تصویر در ذهنم مجسم می شد، حالت چشم ها آن خنده ی گیرا روزها با من بود،نیرویی در این چشم ها برقرار بود که منو می ترسوند، ازش ترسیدم و این ترس بنفرت تبدیل شد، بناگاه یاد استاد ماکان افتاده بودم یاد تهران دهه ی بیست یاد فرانس ، یاد آن زن ناشناس" فرنگیس"، یاد آن تابلوی چشمهایش ، این هم مانند فرنگیس قدرت جذبش در چشمهایش نهفته در ان لبخند ملیح که می تواند عصبانی ترین چهره ها را هم آرام کند، اینها خیلی به هم شباهت دارند، همیشه در جستجوی آن چشمها بودم، چند وقتی است که به چهره ی آن زن ناشناس دست یافتم، موم شدن در برابر آن چهره کار آسانیست، اما مدیر مدرسه رام نشد، می شود از او تقلید کرد؛اما چرا نباید رام شد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر