۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

وینستون


امروز بوی ماسیده ی سیگار روی لباس آن دختر عصبی چه خوش بو بود ، خاطره انگیز بود، این همون بویی بود که در دوران راهنمایی دنبالش می کردم، این همون بویی بود که به خاطرش چندین نخ سیگار کشیدم و فقط ده یا دوازده سال داشتم، مخقیانه ، در پستو، در پشت بام، در خرابه ولی هیچکدام آن بو را نمیداد، این بو برایم حس اعتماد بنفس داشت،اولین بار که این بو آن حس از حواس ششگانه ام را جلب کرد در مدرسه بودم، معلم ریاضی همیشه بعد از کشیدن سیگار ، صاحب این بو می شد، برام جالب بود، چطور بوی سیگار چنین خوش بو می شود، تا مدتها حواسم به معلم بود تا سیگارش را کشف کنم اما هیچ وقت موفق به دیدن جعبه ی سیگارش نمی شدم، این مطلب به یکی از مهمترین سوالات ذهنم تبدیل شده بود، هرکس سیگار می کشید بی اختیار مرموزانه می بوییدمش به امید کشف سیگار معلم ریاضی، بالاخره در یکی از روز های آخر سال ، حوالی خرداد، جعبه ی سیگارش را روی میز چوبی نارنجی رنگ "خانه ی استبداد" دیدم، یک بسته ی آشنا بود ، یک رنگ آشنا، بارها برای کشف بوی عطر آگیینش ، لبانم را بر فیلتر سفیدش گذاشته بودم، آن نام آشنا و دوست داشتنی "وینستون" بود، بعد ها آن بو را بعد از کشیدن هر نخ ، بر بدن خودم حس می کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر