
این همه سال چرا مستقل بودم؟ به واقع راحت نبودم؟ خوب بودم ولی در خودم در تئوری!
این همه افکارمو به کلمه تبدیل کردم که امروز زبر تجربه عملیشون شوک بشم ،عجب تفکرات سنگینی تو این مدت درم جاری بوده که فک میکردم سبک ،لعنت به این وطن که جز پساب چیز دیگهای نبوده،لعنت بهش که منم جزوشم ، بزرگ شده مثل بقیه احمقها با رسوباتی به کهنگی و زمختی قرنهای دور ،چه بد!
شاید هم واقعا ربطی به وطن نداشته باشه ! مساله انسانیته مساله احساس ،مساله بازی با وجود یه آدمه، راستش دلم میسوزه ،حقش نبود ،......، بیخود نبود از فرنگیس متنفر بودم ،بیخود نبود از چشماش میترسیدم ، از نگاهش از خنده هاش،این لحظههای لعنتی عجب سورپرایزت میکنه گاهی اوقات ،پشمات میریزه، مسیرتو عوض میکنه و یهو چشات باز میشه و میبینی تا انتهای روت ۶۶ چیزی نمونده، اونوقت اشکت در میاد ! نمیدونم چرا ازم نپرس! ولی فک می کنم اشمت در بیاد.
احساس میکنم واقعا یه فرشتس، دوسش دارم بیشتر از دیروز ، بیشتر از قبل ۱۱،۳۰ دقیقهٔ دیشب !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر