
آسمون رنگه عجیبی کرده خودشو، تلفیقی از سیاه، نارنجی، سفید، یکمم قرمز، انگار دلش گرفته اما نمی خواد نشون بده، گنجشک ها می خوانند : جیک جیک ... جیک جیک و باز می خوانند جیک جیک، درختی با برگ های سبز و قدی بلند ، در زاویه ی دیدم عرض اندام می کند، پرنده ای از روی شاخه های ظریفش پر کشید ،همچنان صدای جیک جیک می آید، آسمان رنگ عجیبی دارد، انگار دلش گرفته، هوا کم کمک رو به تاریکی می رود اما هنوز تاریک نشده ،ساعت 7.47 دقیقه ی بعد ظهر است، همچنان روز برای بقا تلاش می کند وچه حیف که آخر سر تسلیم می شود، دلش نمی خواهد اما پشتیبانش خورشید، پشتش را خالی می کند، با اینکه هر روز پشتش را خالی می بیند فردا روز دوباره با او همکاری می کند، ببین چه عشق محکمی ، چه گذشتی بین آن دو حکم فرماست که همچنان باهمند و یا شاید بعد از این همه خیانت، به این موضوع عادت کرده، بهرحال هر چه هست امروز رنگ عجیبی دارد، معلوم است از چیزی غمی دارد،صدای گنجشک ها دیگر نمی آید، همه جا را سکوتی فرا گرفته اما آن درخت سبز ،همچنان سبز در زاویه ی دید من خود نمایی می کند، راستی خبری از آن بچه گربه های ته حیاط نیست، انگار آموزش های مادرشان را فرا گرفتند و بسوی زندگی خود روانه شدند، بسوی خیابان گردی ، زباله خوری،در کمین ماهی قرمز های حوض و یا شکار کبوتری بی پناه، شاید هم یکی از آنها گربه ی ملوس یک دختر بچه شده و یا زیر چرخ یک پیکان جانش را داده باشد، سکوتی سرد فضا را در بر گرفته گنجشک ها نمی خوانند آسمان غمگین است وانگار غمگین تر شده ، اینرا از رنگش فهمیدم، اینبار خاکستری تیره، و کمی نارنجی، نمی دانم از چه غمناک است، شاید از بی مرامی خورشید، شاید از این زندگی تکراری و یا شاید برعکس از این اضافه کاری های روزهای بهاری بیزار است، شاید آرزوی بازنشستگی دارد و یا شاید نیازی چند روزه به مرخصی، انگار او هم می داند به میل خود به چنین کاری گمارده نشده، انگار او هم دلش از جبر خلقت گرفته، شاید هم از این همه دروغ و حماقت آدم ها ناراحت است، عجیب است ،دیگر از آن رنگ نارنجی هم خبری نیست، فقط خاکستری تیره صورتش را فرا گرفته، آسمان ساکن است ، حتی بادی هم نمی وزد، گنجشک ها هم دیگر نمی خوانند، آن درخت سبز هم انگار سبز نیست، برگ هایش سیاه بنظر می رسند،دیگر برای روز رمقی نمانده، گرما را بروی پوست دستم حس می کنم لایه ای از عرق چسبناک بدنم را احاطه کرده، کلافه کننده است، تازه دراواخر ماه می به سر می بریم،در کل گرما را دوست دارم، حداقل به سرما ترجیحش می دهم شاید به این دلیل که محدودم نمی کند، سنگینم نمی کند،و خطر برایم ایجاد نمی کند، همش یک تی شرت است و یک کولر آبی آبسال، نه از گل و شل خبریست نه از آن کاپشن و شال و کلاه. خاکستری آسمان تیره تر شده ، روز آخرین رمقش را مایه می گذارد حتی نای دلگیری هم ندارد انگار بغضش را خورده ، طفلک چقدر مظلوم است حتی فرصت شکستن بغضش را هم ندارد، انگار برای گریه کردنش زمان نیست، دیر شده ، باید برود، روز گرفتار ترنزیشن با شب شده نایی برایش نمانده تا بگرید، آن رنگ عجیب و غریب تلفیقی، حالا واقعا به یک رنگ کامل تبدیل شده رنگی دلگیر و غم آور، لحظه ایست بس درد آور ،مرگ روز فرا رسید و شب تولد یافت ساعت 8.45 دقیقه . براستی درد روز چه بود؟ کاش می فهمیدم! آن رنگ عجیب تلفیقی از چه نشعات می گرفت، کاش بغضش را می شکست ! کاش دردش را می گفت!
هوا گرم است،تیک تیک عقربه های ساعت کوکی ذهنم را متوجه خودش می کند، زمان بسرعت می گذرد ساعت 9 شده، نه صدای گنجشکی می آید، نه درختی در زاویه ی دیده من قرار دارد، نه بادی می وزد، نه بچه گربه ای ته حیاط میو میو می کند، فقط یک چیز را می بینم و لمس میکنم، تاریکی مطلق به همراه سکوتی خوف آور
هوا گرم است،تیک تیک عقربه های ساعت کوکی ذهنم را متوجه خودش می کند، زمان بسرعت می گذرد ساعت 9 شده، نه صدای گنجشکی می آید، نه درختی در زاویه ی دیده من قرار دارد، نه بادی می وزد، نه بچه گربه ای ته حیاط میو میو می کند، فقط یک چیز را می بینم و لمس میکنم، تاریکی مطلق به همراه سکوتی خوف آور
salam kamelesho khondam,jaleb bood pesar jan tabestoon vase shomaha khobe na male ma pas man zemestoono tarjih midam akhe pesara ham mese ma mishan bi hich tabeizi.ama neveshtat daghighan shakhsiate khodet bood ye bi hoviat.ama jalebo marmooz
پاسخحذفnasrin32311@yahoo.com
[...] امشب فهمیدم که خیلی شب ندیده بودمش،آخرین بار که دیدمش آسمون رنگ عجیبی داشت، غم اندود بود،هوا چسبناک بود، روزهای آخر مرداد سپری [...]
پاسخحذف