۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

عکسی منتشر نشده از مرلین مونرو

Monroe Presley Auction



This image released by Julien’s Auctions shows a Marilyn Monroe photograph taken in 1953 by Andre De Dienes. Julien’s Auctions Summer Entertainment Sale will feature memorabilia from Marilyn Monroe and Elvis Presley on June 26 and June 27, 2009, in Las Vegas



MARILYN: Never-Published Photos


MarilynMonroe IWannaBeLovedByYou


[audio:http://jamesonline.persiangig.ir/audio/MarilynMonroeIWannaBeLovedByYou.mp3]

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

آسمان انگار دلگیر است


آسمون رنگه عجیبی کرده خودشو، تلفیقی از سیاه، نارنجی، سفید، یکمم قرمز، انگار دلش گرفته اما نمی خواد نشون بده، گنجشک ها می خوانند : جیک جیک ... جیک جیک و باز می خوانند جیک جیک، درختی با برگ های سبز و قدی بلند ، در زاویه ی دیدم عرض اندام می کند، پرنده ای از روی شاخه های ظریفش پر کشید ،همچنان صدای جیک جیک می آید، آسمان رنگ عجیبی دارد، انگار دلش گرفته، هوا کم کمک رو به تاریکی می رود اما هنوز تاریک نشده ،ساعت 7.47 دقیقه ی بعد ظهر است، همچنان روز برای بقا تلاش می کند وچه حیف که آخر سر تسلیم می شود، دلش نمی خواهد اما پشتیبانش خورشید، پشتش را خالی می کند، با اینکه هر روز پشتش را خالی می بیند فردا روز دوباره با او همکاری می کند، ببین چه عشق محکمی ، چه گذشتی بین آن دو حکم فرماست که همچنان باهمند و یا شاید بعد از این همه خیانت، به این موضوع عادت کرده، بهرحال هر چه هست امروز رنگ عجیبی دارد، معلوم است از چیزی غمی دارد،صدای گنجشک ها دیگر نمی آید، همه جا را سکوتی فرا گرفته اما آن درخت سبز ،همچنان سبز در زاویه ی دید من خود نمایی می کند، راستی خبری از آن بچه گربه های ته حیاط نیست، انگار آموزش های مادرشان را فرا گرفتند و بسوی زندگی خود روانه شدند، بسوی خیابان گردی ، زباله خوری،در کمین ماهی قرمز های حوض و یا شکار کبوتری بی پناه، شاید هم یکی از آنها گربه ی ملوس یک دختر بچه شده و یا زیر چرخ یک پیکان جانش را داده باشد، سکوتی سرد فضا را در بر گرفته گنجشک ها نمی خوانند آسمان غمگین است وانگار غمگین تر شده ، اینرا از رنگش فهمیدم، اینبار خاکستری تیره، و کمی نارنجی، نمی دانم از چه غمناک است، شاید از بی مرامی خورشید، شاید از این زندگی تکراری و یا شاید برعکس از این اضافه کاری های روزهای بهاری بیزار است، شاید آرزوی بازنشستگی دارد و یا شاید نیازی چند روزه به مرخصی، انگار او هم می داند به میل خود به چنین کاری گمارده نشده، انگار او هم دلش از جبر خلقت گرفته، شاید هم از این همه دروغ و حماقت آدم ها ناراحت است، عجیب است ،دیگر از آن رنگ نارنجی هم خبری نیست، فقط خاکستری تیره صورتش را فرا گرفته، آسمان ساکن است ، حتی بادی هم نمی وزد، گنجشک ها هم دیگر نمی خوانند، آن درخت سبز هم انگار سبز نیست، برگ هایش سیاه بنظر می رسند،دیگر برای روز رمقی نمانده، گرما را بروی پوست دستم حس می کنم لایه ای از عرق چسبناک بدنم را احاطه کرده، کلافه کننده است، تازه دراواخر ماه می به سر می بریم،در کل گرما را دوست دارم، حداقل به سرما ترجیحش می دهم شاید به این دلیل که محدودم نمی کند، سنگینم نمی کند،و خطر برایم ایجاد نمی کند، همش یک تی شرت است و یک کولر آبی آبسال، نه از گل و شل خبریست نه از آن کاپشن و شال و کلاه. خاکستری آسمان تیره تر شده ، روز آخرین رمقش را مایه می گذارد حتی نای دلگیری هم ندارد انگار بغضش را خورده ، طفلک چقدر مظلوم است حتی فرصت شکستن بغضش را هم ندارد، انگار برای گریه کردنش زمان نیست، دیر شده ، باید برود، روز گرفتار ترنزیشن با شب شده نایی برایش نمانده تا بگرید، آن رنگ عجیب و غریب تلفیقی، حالا واقعا به یک رنگ کامل تبدیل شده رنگی دلگیر و غم آور، لحظه ایست بس درد آور ،مرگ روز فرا رسید و شب تولد یافت ساعت 8.45 دقیقه . براستی درد روز چه بود؟ کاش می فهمیدم! آن رنگ عجیب تلفیقی از چه نشعات می گرفت، کاش بغضش را می شکست ! کاش دردش را می گفت!
هوا گرم است،تیک تیک عقربه های ساعت کوکی ذهنم را متوجه خودش می کند، زمان بسرعت می گذرد ساعت 9 شده، نه صدای گنجشکی می آید، نه درختی در زاویه ی دیده من قرار دارد، نه بادی می وزد، نه بچه گربه ای ته حیاط میو میو می کند، فقط یک چیز را می بینم و لمس میکنم، تاریکی مطلق به همراه سکوتی خوف آور

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

صالحان فقط آن 4 تن بودند


از بین 476 نفر کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری فقط 4 نفر دارای صلاحیت تشخیص داده شدن ، یعنی 472 نفر ضد نظام بوده اند یعنی 472 نفر اعتقادی به جمهوری اسلامی نداشته اند، یعنی 472 نفر اعتقادی به رهبری نداشته اند، یعنی 472 نفر مسلمان شیعه نبوده اند و یعنی 472 نفر خودی نبوده اند، این یعنی توهین به شعور 75 میلیون انسان ،این همان نظام آزاد و مردمی است ، این یعنی دمکراسی اسلامی ، این یعنی استبداد، این یعنی انزوای یک حکومت ، این یعنی حکایت شبان و گله ی گوسفندش.

اهمیت آبراهام لینکلن برای آمریکاییان امروز

شخصیت لینکلن در صنعت نشر




این مقاله گزیده ای است از آبراهام لینکلن: میراث آزادی، که توسط دفتر برنامه های اطلاعات بین الملل منتشر شده است. برای مطالعۀ کتاب کامل مراجعه کنید به:


http://www.america.gov/media/pdf/books/lincoln.pdf



نوشتۀ: اندرو فرگوسن



وقتی به کسی که با کتاب نوشتن آشنایی داشت گفتم که خودم برای تدوین کتابی دربارۀ آبراهام لینکلن قرارداد بسته ام، گفت، "آها". منصفانه (برای خودم) باید بگویم کتابم کاملا دربارۀ لینکلن نبود، دست کم مستقیما  دربارۀ لینکلن نبود. با این حال، طعنۀ این آشنا، نیش خودش را زده بود.


واقعیتی در پس آن وجود داشت. او از ارقام بی خبر بود، اما من نبودم: از زمان آن اتفاق شوم در سالن نمایش فورد، که گلولۀ یک آدمکش زندگی او را تباه کرد، بیش از 14.000 جلد کتاب دربارۀ آبراهام لینکلن نوشته شده است، و او از لحاظ توجۀ نویسندگان جهان، در مقام دوم بعد از حضرت مسیح و ناپلئون قرار گرفته است. و به شهادت کتابی که شما اکنون در دست دارید، این خط تولید که تا کنون از سرعت آن کاسته نشده است، هنوز هم نشانی از کُند شدن در آن مشاهده نمی شود. هنوز مدت زیادی از کار من در مورد این کتاب نگذشته بود که تحت فشار قرار گرفتم.


در تعطیل آخر هفته ای در شهر محل زندگی لینکلن، اسپرینگفیلد واقع در ایالت ایلینوی و در کنفرانسی دربارۀ لینکلن بودم. (آخر هفته هایی که کسی در اسپرینگفیلد کنفرانسی راجع به لینکلن برگزار نمی کند، از روز های عجیب و غریب هستند.) تعداد شرکت کنندگان کم و بیش زیاد بود – حدود 100 تن از فرهیختگان، نویسندگان، تاریخ نگاران غیرحرفه ای، علاقمندان، هواخواهان، و ظاهرا تعدادی نیز از ولگردان خیابانی. در ضمن کنفرانس، رییس جلسه روند صحبت ها را متوقف نمود تا یک رأی گیری ساده انجام دهد.


او گفت، فقط از روی کنجکاوی، چند تن از افرادی که در این جا حضور دارند مشغول نوشتن کتابی دربارۀ لینکلن هستند؟


و تقریبا نیمی از جمعیت دست ها را بالا بردند.


من توی دلم خالی شد اما این امر مانعم نشد، و مدتی بعد عملا با مشکلاتی توسط افراد تهی مغزی روبرو شدم که تلاش می کنند به ارائۀ آثار فراوان دربارۀ لینکلن باز هم بیفزایند. این مشکلات شامل جستجو درمیان انبوهی از مقاله ها و نوشته های تاریخی بود که قبلا برای هرنوع امر و مسئله ای که قابل تصورباشد زیر و رو شده اند، و یا مشکلات دیگری که از این هم فراتر می روند. ما هنوز گاهی به نکات تازه ای دربارۀ لینکلن برمی خوریم، این نکات جزئی بیشتر مورد توجه متخصصان و افراد وسواسی قرار می گیرد؛ تازه ترین کتاب هایی که دربارۀ لینکلن به چاپ رسیده و مورد توجه عموم واقع شده در بازگویی واقعی های قدیمی در قالبی نو خلاصه می شود. یکی از مسایل پیش پا افتاده و در عین حال غیر قابل پیش بینی برای من، موضوع انتخاب عنوان بود. نویسندگان آگاه باشند: در این انبوه 14.000جلد کتاب منتشر شده، بالاخره نویسنده ای یافت می شود که همان عنوانی که شما انتخاب کرده اید را به کتابش داده باشد.



لینکلن در مرحلۀ چاپ



هر جمله و عبارتی که ممکن بود از سخنان لینکلن اقتباس شود، بر روی جلد کتابی نقش بسته است، از تولد دیگر آزادی گرفته، تا بدون بدخواهی در حق کسی، از با احسان در حق همه گرفته، تا مال مردم، توسط مردم، برای مردم. من تحقیق های بیشتری کردم و چرخه ای از لغات را یافتم که گویی همۀ نویسندگانی که دربارۀ لینکلن قلم زده اند تنها تعداد معدودی واژگان در اختیار داشته اند و مجبور به آوردن آن ها در ترتیبی متفاوت بوده اند. من با این عناوین برخورد کردم:  شمشیر لینکلن و شمشیر متعلق به لینکلن؛ لینکلن و ژنرال ها و ژنرال های لینکلن؛ زندگی معنوی آبراهام لینکلن و دنیای درونی آبراهام لینکلن، دنیای آبراهام لینکلن، و زندگی شخصی آبراهام لینکلن؛ فضایل لینکلن و لینکلن با فضیلت. از دیگر عناوین، در جای پای لینکلن، و جا ی پا های لینکلن بود، و برای حفظ تنوع، رد پای لینکلن هم بود. تا جایی که من شمرده ام، سه کتاب با عنوان لینکلن واقعی وجود دارد، و در هر کدام شخصیتی از لینکلن ارائه شده که با دو تای دیگر به کلی مغایرت دارد.


این موضوع کمتر از آن چه تصور می کردم برایم تعجب انگیز بود، زیرا چیز دیگری که در طی تحقیق برای کتابم، سرزمین لینکلن – که نباید با سرزمین زندۀ لینکلن، نوشتۀ توماس جی فلمینگ که در سال 1980 منتشر شده اشتباه شود - مرا کاملا متعجب کرد، این بود که چندین نوع لینکلن وجود داشت. من در اوایل دهۀ 1960، زمانی که بحبوحۀ توجه به لینکلن گریز ناپذیر بود، تنها یک پسر بچه بودم. در آن زمان به نظر می رسید هر کس لینکلن خودش را داشته باشد. گویا این میراث ملی ما قطعه قطعه شده و هر کس به طور خصوصی مالک قطعه ای برای خود بود.


و باز از روی کتاب ها می شد فهمید که موضوع از چه قرار است. در همین سال های اخیر، شاهد انتشار کتابی بودیم که اثبات می کرد لینکلن یک مسیحی بنیاد گرا بوده است – این کتاب توسط یک مسیحی بنیاد گرا نوشته شده بود. در کتاب دیگری ادعا شده بود که عظمت لینکلن ناشی از مبارزۀ او با افسردگی بالینی بوده است؛ کتاب، توسط روزنامه نگاری نوشته شده بود که خود با افسردگی بالینی دست به گریبان بود. معروف تر از همه، یک فعال همجنس گرا کتابی در سال 2005 به چاپ رساند که در آن ادعا شده بود علی رغم این که لینکلن شخصا فعال نبوده، اما یک همجنس گرای فعال بوده است. محافظه کاران کتاب هایی حاکی از محافظه کاری لینکلن نوشته اند. و لیبرال ها در کتاب هایشان ادعا کرده اند که لینکلن لیبرال بوده است. و در سال 2003، کتابی منتشر شد که در آن اثبات شده بود اگر لینکلن امروز زنده بود، نظرات سیاسی اش از نظرات فرماندار سابق ایالت نیویورک، ماریو کوئومو، قابل تشخیص نبود. در مورد نویسندۀ این کتاب می توان دو حدس زد.



درک شیفتگی برای لینکلن



مشتاقان بسط دادن موضوع لینکلن ممکن است به سئوال– اهمیت امروز آبراهام لینکلن در نظر مردم آمریکا کدام است؟ وسوسه شوند و با مطرح کردن سئوال چرب و نرم دیگری پاسخ دهند: آبراهام لینکلن امروز کدام اهمیت را برای مردم آمریکا ندارد؟ او گویا در آن واحد همه چیز مردم آمریکا است، و می تواند آدم های بدبین را به این نتیجه برساند که اصلا اهمیت خاصی هم ندارد. اما چنین چیزی نیست. زیرا در شیفتگی برای لینکلن، افراط و شور و حرارتی کاملا آمریکایی وجود دارد. من معتقد هستم درک این شیفتگی، نه تنها راهی برای آشنا شدن با لینکلن است، بلکه راه شناختن این کشور هم می باشد.


این شور و حرارت برای کشوری که ظاهرا به تاریخ خود بی اعتنا است، انکار نکردنی و تعجب آور است. هیچ آمریکایی دیگری تا این حد توسط افراد کنجکاو دوره وترو خشک نشده و به او پیله نشده است؛ البته به استثنای ناپلئون، هیچ انسانی در تاریخ مدرن دارای تقدیری چنین غریب نبوده است.


حتی ناپلئون هم منبع الهام گروهی از افراد نشد که بخواهند با تقلید از شکل و ظاهر او امرار معاش کنند. کانون معرفی لینکلن ( که با نام اختصاری ALP هم شناخته می شود)، از بعضی لحاظ، مانند سایر مشابه های خود، یک کانون صرفا تجاری است – مثل تیمسترز، یا انجمن ملی تولید کنندگان، یا پت سیترز اینترنشنال. ALP نیز مانند سایر کانون ها و انجمن های مشابه، سالانه گردهمایی هایی برگزار می کند که اعضا بایک دیگر آشنا شده و به تبادل رموز حرفه ای می پردازند و به سخنان کارشناسان در مورد بهبود و پیشرفت کار خود گوش می دهند. اما بر خلاف سایر گردهمایی های تجاری دیگر، اعضا و شرکت کنندگان در این گردهمایی فراک مشکی به تن کرده، کلاه سیلندر به سر می گذارند و دارای یک ریش سیاه واقعی یا مصنوعی هستند. بعد از خاتمۀ گردهمایی، به خانه برمی گردند، استراحتی کرده و کار خود در مدارس، بحث های کلوب کیوانیس، بازسازی های تاریخی چاتاکا، قدم زدن در نمایشگاه های شهری را از سر می گیرند – یعنی فعالیت برای تبلیغ درمورد لینکلن در کشوری که به اعتقاد آن ها بیش از هر چیز به او نیاز دارد. من از رییس و مؤسس آن ها سئوال کردم چرا این کار را می کنند و تا این حد به خود زحمت می دهند. او به من گفت، لینکلن آن چه را که باید فرابگیریم و شاید فراموش کرده باشیم، به ما یادآوری می کند.


مشکل می توان احساسی که از دیدن بیش از صد مرد که در کسوت آبراهام لینکلن در سالن هتلی گردآمده اند، به انسان دست می دهد را توصیف نمود که به سخنان کارشناس روابط عمومی دربارۀ "چگونه می توان از رسانه های عمومی بهره گرفت" گوش می دهند، اما در طی جستجوی مطالبی درمورد لینکلن به دیدن این گونه مناظر غریب خو گرفته ام.


شاید اینان هم از جمله 15.000 تنی باشند که به جمع آوری یادگار های لینکلن مشغول هستند، هر چند که در سال های اخیر، قیمت مدارک مربوط به لینکلن و دیگر مصنوعات اصلی متعلق به او – که کلکسیونر ها آن ها را "جنس واقعا مرغوب" می نامند – به قدری صعود کرده که تنها خبرگان بسیار متمول از عهدۀ تهیۀ آن بر می آیند.


اما کلکسیونرهایی که امکانات محدود تری دارند هم نگران نیستند. آن ها کیفیت را کمی پایین تر آورده و می توانند اجناسی تهیه کنند که قیمت های منطقی تری دارد: "جنس مرغوب" ممکن است شامل مثلا جلد دفترچه های بیمه متعلق به شرکت قدیمی بیمۀ عمر لینکلن که هر عدد 10 دلار به فروش می رسد هم باشد. حراج اینترنتی ایبی نشان داده که هر چیزی که به نوعی با لینکلن ارتباط داشته باشد می تواند خریداری برای خود پیدا کند. اسنادی که با دستخط لینکلن نوشته شده باشد در حال حاضر ده ها هزار دلار ارزش دارند؛ برای همین، آن دسته از هواداران لینکلن که دارای پول زیادی نیستند به معاملۀ کپی اسناد دارای دستخط لینکلن می پردازند، مخصوصا اسنادی که توسط جوزف کوزی جعل شده، هنرمندی که آثارش در دهۀ 1930 رونق زیادی داشت . نامه ای از لینکلن که توسط کوزی کپی شده باشد شاید تا 2500 دلار به فروش برسد. یکی از کلکسیونر ها به من گفت، "اما باید مطمئن شد که کار کوزی است. بازار چنان داغ است که می توان اسناد جعلی زیادی را در گردش مشاهده کرد."



بیان تجربۀ آمریکا



نزدیک به یک قرن است که تاریخ نگاران و جامعه شناسان تلاش کرده اند توضیحی برای شیفتگی تاریخی که منجر به این پوچی های پرمحبوبیت می شود، پیدا کنند. دلایلی که به آن رسیده اند غالبا زیرکانه و گاهی نیز قابل پذیرش است. به من گفته شده که لینکلن، بی شباهت به هر شخصیت تاریخی دیگر، همشهریان خود را هنوز تحت تأثیر قرار می دهد زیرا او اولین شخصیتی بود که از او عکسبرداری شد: به همین جهت، او بیشتر از چهره های قدیمی تر تاریخی به ما نزدیک است. و این واقعیت است که لینکلن به ظاهر خود در مواقع حضور در ملأ عام اهمیت خاصی می داد، به طور مثال در برابر دوربین عکاسی که در آن دوره، هنری نوین محسوب می شد، او به ندرت فرصت عکس برداری را از دست می داد. و به لطف این هنر، ما با او طوری آشنا هستیم که با جورج واشنگتن و یا توماس جفرسون آشنا نیستیم.


با این حال، موضوع دیگری نیز مطرح می شود، ما هر قدر با چهرۀ او، چشم های اندوهناک و موهای آشفته اش آشنا باشیم، لینکلن وسوسه انگیز است و غیر قابل شناخت؛ همین راز است که مارا باز به سوی مردی مغموم، شوخ طبع، باهوش، خوددار، خشک و مهربان طوری که آشنایانش او را توصیف کرده اند، می کشاند. سایر تاریخ نگاران گفته اند، شیفتگی ما برای او در درام زندگی خصوصیش ریشه دارد: او در فقر مطلق متولد شده بود تا تبدیل به یکی از بزرگترین مردان در تاریخ بشر گردد، لینکلن تجسم "حق ِ برخاستن" است که آمریکاییان آن را حق مسلم خود تلقی می کنند. بعضی هم معروفیت پایدار او را به کشته شدنش در "جمعۀ خوب" نسبت می دهند، ضربه ای که کشور هرگز از آن التیام کامل نیافت. عاقل ترین نظریه پردازان براین باورند که وسواس ما نسبت به لینکلن ناشی از نقش او و الگویی که ارائه داد در بزرگترین ضایعۀ تاریخ آمریکا، یعنی جنگ های داخلی است که موجب احیای ایالات متحده و تبدیل آن به کشوری که امروز می شناسیم گردید.


گمان می کنم همۀ این توضیحات حقیقت داشته باشد، اما به عقیدۀ من آخرین آن ها از همه نزدیکتر به واقعیت است. من در نزدیکی بنای یادبود لینکلن در واشنگتن دی سی سکونت دارم، آن بنای بزرگ و زیبا که در کرانۀ رود خانۀ پوتوماک واقع است و محل "نماد لینکلن" می باشد. هنگامی که تحقیق های خود را برای کتابم دنبال می کردم و با فرهیختگان و کلکسیونر ها و هواداران لینکلن ملاقات هایی داشتم و هر بار با یک لینکلن تازه آشنا می شدم، لینکلنی که حاصل دلمشغولی های هر یک از این افراد بود، همیشه از بازگشتن به خانه و دیدن بنای یادبود لینکلن خوشحال بودم: از دیدن این لینکلن محکم و منحصر به فرد، لینکلن استواری که هر یک از مردم آمریکا می تواند ادعای داشتن او را بکند.


ازاین بنا بیش از هر بنای یادبود دیگری دیدن می شود. با این حال، عجیب ترین چیز درمورد آن، سکوت و آرامشی است که وقتی گردشگران از پله های عریض آن بالا می آیند و قدم به سالن مرمر خنک می گذارند، با آن مواجه می گردند. به زودی توجه آن ها به یک یا هر دو متن سخنرانی لینکلن که بر روی دیوار ها در دو سوی مجسمۀ معروف او حکاکی شده، جلب می شود. بعد از تمام این مدت، من هنوز از تعداد گردشگرانی که در سکوت و درمقابل این نوشته ها بی حرکت ایستاده و آن را می خوانند، در عجب هستم؛ سخنرانی گتیسبرگ و در مقابل آن، سخنرانی لینکلن در دومین مراسم تحلیف.


آنچه آن ها می خوانند خلاصه ای از تجربیات آمریکا است که در قالب عالیترین نثری که تا به حال یک آمریکایی توانسته بنویسد، آورده شده. دریکی از سخنرانی ها تأیید شده که کشور بر اساس حکمی بنیاد شده و به آن پایبند است – واقعیتی جهان شمول که بر همۀ انسان ها دلالت می کند. در سخنرانی دیگر گفته می شود که بقای کشور بستگی به بقای این حکم دارد – و این که در صورتی که کشور بقای خود را حفظ نمی کرد، این حکم نیزاز دست می رفت. گاهی گردشگران حین خواندن متن این سخنرانی ها اشکی می فشانند؛ در واقع اغلب اشکشان جاری می شود. و با مشاهدۀ آن ها می توان درک کرد: عشق به لینکلن، در نظر مردم آمریکا همان عشق به وطن است.



این است اهمیتی که امروز لینکلن در نظر مردم آمریکا دارد، و برای همین تا این حد زیاد است.

سخن های تاثیر گذار لینکلن

6a00d83451608369e200e5506081288833-800wi

آزادی یعنی اینکه می خواهم نه برده باشم و نه برده دار



مردم حق دارند درهر کجای دنیا که باشند دربرابر حکومتی که نمی خواهند بپا خیزند و آنرا به زیر کشند تا حاکمیتی را که خود لایق خود می دانند بر پا کنند . این "حق " تنها نیرویی است که می تواند همه جهان را آزاد کند

کسی که "امروز " از " دیروز" آگاهتر نباشد انسان خردمندی نیست

در بین مردم ما کم نیستند کسانی که به وجود کشورمان افتخار می کنند . اما ما در تلاشیم نسلی از مردمی را بسازیم که کشورمان به وجودشان افتخار کند

گامهای من رو به جلو همواره آرام بوده اند . این را خودم می دانم . اما هرگز هیچ گامی را رو به عقب برنداشته ام

کسی که بسیار می خواند و بسیار می داند اما - به هردلیل - وارد کارزار مبارزه برای آزادی نمی شود مانند فروشگاهی بسیار بزرگ و مملو از کالاست که روی درش نوشته باشند " تعطیل است " وروی

هرگاه کسی برای دفاع از حقش برخاست تو هم با او برخیز . اگر بنشینی " حق" را تنها رها کرده ای نه برپاخاسته را

اندکی از مردم را می توان برای همیشه فریب داد . همه مردم را نیز می توان برای مدت اندکی فریب داد . اما نمی توان همه مردم را برای همیشه فریب داد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

il Paese dei Morti


اوایل ترم فکر می کنم توی جانویه بود، متنی رو نوشتم و دادم دست معلم صحیح کنه ، امروز اون متن و دیدم و اینجا می نویسمش :

l'altra prova ero nervoso , ero arrabbiato ,Perche sentivo il tempo era poco , percio non ho potuto fare bene l'esame e Alla fine non ho potuto passare il corso,Ma questo corso vorrei studiare molto, devo passare l'esame perche non ho la visione in iran,"il Paese dei morti" penso che devo studiare Molto Imperfetto , preposizione e il testo e posoo rispondere alle domande in 100 Minuti.

Buona Fortuna
و همین شد، واقعا برای این روزها خیلی خوشحالم، هنوزم نمی تونم این لحظه ها رو شرح بدم، لحظه های دوست داشتنی بینظیریه به واقع!

تاریخ شهر نیویورک



شهر نیویورک از لحاظ تاریخی از مهمترین شهرهای آمریکا محسوب می گردد.


View_of_Woolworth_Building_fixed




پیشینه کشف در هنگامی که پای کاشفان اروپایی به قاره آمریکا در حوالی سال ۱۵۲۴ میلادی باز شد، بیش از ۵۰۰۰ سرخپوست آمریکایی در منطقهٔ نیویورک زندگی می‌کردند. درآن هنگام، کاشف معروف ایتالیایی جیوانی دا ورازانو که در آن زمان برای دربار فرانسه خدمت می‌کرد، منطقه نیویورک را به نام فرانسوی نوئل آنگولیم (آنگولیم نو) نامگذاری کرد. مهاجران اروپایی هم‌زمان با آغاز به کار کمپانی خز هلند در منطقه نیویورک، آغاز به سکنی گزیدن کردند. مهاجرت اروپائیان بخصوص هلندی‌ها به نیویورک باعث شد تا قسمت جنوبی منطقه منهتن را در سال ۱۶۱۴ میلادی نیو آمستردام (آمستردام جدید) بنامند. درآن زمان فرماندار مستعمره هلندی‌ها به نام پیتر مینوئیت، تمامی جزیره منهتن را از سرخپوستان در سال ۱۶۲۴ میلادی با مبلغ ۲۴ دلار خریداری کرد.در سال ۱۶۶۴ میلادی، انگلیسی‌ها شهر نیو آمستردام را اشغال کردند و آن را به نام «نیویورک» و به افتخار پادشاه وقت بریتانیا، جیمز دوم که دارای لقب سلطنتی «دوک یورک و آلنبی» بود، نامگذاری کردند. در پایان دومین جنگ انگلستان و هلند، هلندی‌ها کنترل جزیره ران را که در آنزمان ارزش بسیار بیشتری نسبت به نیو آمستردام داشت را به دست آوردند و بدین ترتیب به کنترل بریتانیایی‌ها بر نیو آمستردام (نیویورک) رضایت دادند. تا سال ۱۷۰۰ میلادی، جمعیت افراد ساکن نیویورک به ۲۰۰ نفر کاهش یافته بود.



0kms59hqett78bxkls3c



نقشه‌ای از منهتن جنوبی در سال ۱۶۶۰ میلادی و درهنگامی که نیویورک قسمتی از آمستردام جدید خوانده می شد.



شهر نیویورک در زیر سلطه نیروهای بریتانیایی به بندر و مرکزیت تجاری مهمی تبدیل شد. در سال ۱۷۵۴ میلادی، دانشگاه کلمبیا به فرمان جورج دوم پادشاه وقت بریتانیای کبیر، با نام «کینگز کالج» (کالج پادشاه) در منهتن جنوبی تأسیس شد.

دوران انقلاب آمریکا
شهر نیویورک در دوران انقلاب آمریکا، مرکز سلسله نبردهای بزرگی میان ارتش استعماری بریتانیا به فرماندهی ژنرال سیر ویلیام هووی و ارتش انقلابیون آمریکا به فرماندهی ژنرال جرج واشنگتن بود. با پیروزی انقلاب آمریکا، کنگره اقلیمی در شهر نیویورک تشکیل شد و در سال ۱۷۸۹ میلادی، جرج واشنگتن را به مقام ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا منصوب کرد. وی در عمارت فدرال (Federal Hall) در خیابان وال استریت به عنوان اولین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، قسم یاد کرد. شهر نیویورک تا سال ۱۷۹۰ میلادی، پایتخت ایالات متحدهٔ آمریکا بود.
خصوصیات اجتماعی در طول قرن نوزدهم و در دورانی که شهر نیویورک در حال تغییر شکل یافتن توسط مهاجرین بود، یک پروژه رویایی و بزرگ با نام «طرح کامیشنر ۱۸۱۱ میلادی» به مرحلهٔ اجرا گذاشته شد که بر اساس آن، تمام خیابان‌های محله منهتن عریض می‌شدند. همچنین افتتاح کانال ایری در سال ۱۸۱۹ میلادی که باعث تقویت و رونق شدید زراعت در منطقه شد. در سال ۱۸۳۵ میلادی، شهر نیویورک با گذر از شهر فیلادلفیا به پرجمعیت ترین شهر در ایالات متحدهٔ آمریکا تبدیل شد. مهاجرین ایرلندی که در آنزمان منسجم‌ترین و پرتعدادترین گروه مهاجران نیویورکی بودند، با حمایت از ماشین سیاسی «تامانی هال» (Tammany Hall) در زیر یک پرچم، به قبضهٔ کامل قدرت در شهر نیویورک پرداختند. در همین حال، اشرافیان مردُم‌گرای تاجرمنصب برای ساخت پارک مرکزی نیویورک در مرکز محله منهتن فشار می‌آوردند که فشار آنها منجر به ساخت اولین پارک مُدرن در تاریخ ایالات متحدهٔ آمریکا در سال ۱۸۵۷ میلادی شد.نارضایتی‌ها بخاطر خدمت اجباری سربازی در طول جنگ داخلی آمریکا در سال‌های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ میلادی، منجر به شورش طرح خدمت اجباری در سال ۱۸۶۳ میلادی شد. این واقعه یکی از بدترین شورشهای خیابانی در تاریخ ایالات متحده آمریکا محسوب می‌شود.

در سال ۱۸۹۸ میلادی، شهر نیویورک به شکل امروزی خود (به غیر از اتحاد محله بروکلین) شکل گرفته بود. در آنزمان بروکلین، یک شهر مستقل بود که در کنار محله منهتن و دیگر محلات شهر نیویورک قرار داشت. افتتاح متروی شهر نیویورک در سال ۱۹۰۴ میلادی، باعث شد تا محلات متعدد کلان‌شهر نیویورک با یکدیگر ادغام شوند. در نیم قرن اول قرن بیستم، نیویورک به مرکز صنعت، اقتصاد و ارتباطات جهان تبدیل شد. هرچند، این پیشرفتها بدون پرداخت هزینه گزافی حاصل نشد. در سال ۱۹۰۴ کشتی بخار ژنرال اسلوکام در رودخانه شرقی آتش گرفت که به کشته شدن ۱٬۰۲۱ مسافر آن منجر شد. در سال ۱۹۱۱ میلادی، یک کارخانه لباس زنانه آتش گرفت که مهیب ترین حادثهٔ صنعتی در تاریخ شهر نیویورک است. در این فاجعه ۱۴۱ کارگر که عموماً زن بودند، کشته شدند. این فاجعه باعث بهبود قوانین ایمنی کارخانجات شد.

در دههٔ ۱۹۲۰ میلادی، شهر نیویورک به عمده‌ترین محل مهاجرت سیاهان آمریکایی در طول مهاجرت بزرگ تبدیل شد. مهاجرت گسترده سیاه‌پوستان آمریکایی از ایالات جنوبی آمریکا به شهر نیویورک باعث شد تا در سال ۱۹۱۶ میلادی، نیویورک به بزرگ‌ترین مرکز اقامت سیاهان در آمریکای شمالی تبدیل شود. محلهٔ هارلم به اقامتگاه سیاهان تبدیل شد و به شدت در دوران منع خرید و فروش الکل در ایالات متحده، شکفته شد. در سال ۱۹۴۸ میلادی، شهر نیویورک به بزرگ‌ترین شهر جهان از لحاط جمعیت تبدیل شد و بدین ترتیب شهر لندن در پادشاهی متحده را که بیش از یک قرن پرجمعیت ترین شهر جهان بود را پشت سر نهاد.


قرن بیستم
خیابان مولبری در جنوب شرقی محله منهتن در حوالی سال ۱۹۰۰ میلادی

5j41oohf21ag2bsj70fg




سالهای سخت پیرامون گریت دیپرشن (Great Depression) که درپی سقوط بهای سهام در بازار بورس نیویورک پدید آمد، باعث انجام تحولاتی در زمینه سیاسی و اجتماعی در شهر نیویورک شد. بدین ترتیب که کاندیدای اصلاح طلبی به نام فیورلو لاگاردیا به سمت شهردار نیویورک انتخاب شد و ماشین سیاسی «تامانی هال» که به قبضهٔ کامل قدرت در شهر نیویورک به مدت بیش از هشتاد سال پرداخته بود، سرانجام سقوط کرد.

پس از پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت سربازان آمریکایی از اروپا و سیر مهاجرت اروپائیان به ایالات متحده آمریکا، باعث شد تا اقتصاد ایالات متحده دچار تحولات مثبت و ساختاری شود. بدین ترتیب پروژه‌های مرتبط با خانه‌سازی و مسکن در اولویت قرار گرفت و مناطق شرقی محله کوینز برای این منظور اختصاص یافت. شهر نیویورک بر عکس بسیاری از شهرهای اروپایی که پس از جنگ جهانی دوم تقریباً با خاک یکسان شده بودند، کاملاً از جنگ دور مانده و سالم مانده بود. یا ورود سرمایه‌های جدید و نیروی کار انسانی فراوان از نقاط مختلف جهان، شهر نیویورک دچار یک تحول بزرگ اقتصادی دیگر شد. بازار بورس نیویورک با جلب گسترده سرمایه‌های سرگردان و رونق کارخانجات و صنایع مادر، ایالات متحده و شهر نیویورک خود را به عنوان مرکز قدرت بی‌رقیب اقتصادی جهان معرفی کرد. در سال ۱۹۵۲ میلادی، مقر دائمی سازمان ملل متحد در شهر نیویورک ساخته شد و بدین ترتیب نیویورک، به مهم‌ترین مرکز دیپلماسی جهانی و شهری تأثیرگذار در عرصه سیاست نیز مبدل شد. با اقامت گزینی گسترده هنرمندان از نقاط مختلف جهان به شهر نیویورک، این شهر نام خود را به عنوان مرکز هنر مدرن در جهان ثبت کرد و جای شهر پاریس را که سابقا با این نام خوانده میشد را گرفت. در دههٔ ۱۹۶۰ میلادی، شهر نیویورک متحمل مشکلات اقتصادی و صعود جرم و درگیری‌های نژادی شد که نقطه اوج آن در دههٔ ۱۹۷۰ به وقوع پیوست.
sqjapi3sq4o6ucj93s88
منظره‌ای از ورود مهاجرین تازه نفس به آمریکا از طریق مرز دریایی جزیره الیس در شهر نیویورک به سال ۱۹۰۲ میلادی.



در دههٔ ۱۹۸۰ میلادی، وضعیت نابسامان اقتصادی بهبود یافت که باعث ثبات و سلامت مالی شهر شد. درگیری‌های نژادی به حداقل رسید و همچنین آمار جرم و جنایت بهبود قابل ملاحظه‌ای یافت و موج جدیدی از مهاجران از کشورهای آسیایی و آمریکای جنوبی، شهر نیویورک را برای زندگی برگزیدند. در این دوران ثبات اقتصادی و رشد صنعت کامپیوترسازی و برنامه نویسی و اضافه شدن بخش‌های جدیدی به اقتصاد آمریکا از جمله «دره سیلیکان» باعث شد تا در سال ۲۰۰۰ میلادی، جمعیت شهر نیویورک به بیش از هرزمان دیگر در تاریخ این شهر افزایش یابد.شهر نیویورک، یکی از اهداف حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود که در پی حمله تروریستی به برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی بیش از ۳٬۰۰۰ نفر جان خود را از دست دادند. برج آزادی جایگزین مرکز تجارت جهانی خواهد شد که برطبق برنامه بایستی در سال ۲۰۱۲ میلادی، به بهره برداری برسد.






دیگه بالا نمیارم


چرا حالت از رای جم کن های دکان اصلاحات بهم می خوره ، این موضوع بی اهمیت تر از آن است که بشه ثانیه ای در آن تامل کرد ،راستش را بخواهی روزگاری من هم بالا میاوردم دفه آخر آنقدر بالا آوردم که تا مدتی بی حال زمین را در آغوش گرفته بودم ، بگونه ای که احساس می کردم جزوی از آن شده ام، اما این حالت چند ماهی بیشتر نپایید: بعد از گذشت چند سالی از آن دوران باصطلاح طلایی (اصلاحات) فهمیدم این همه سال بازی خوردم،فهمیدم تو این سالها اصلا مهم نبودم، فهمیدم فردی که به عنوان رهبر حمایتش می کردم خودش اعتقادی آنچنان به صحبت هایش ندارد و فقط به قول خودش برای حفظ نظام آمده و در آخرین سخنرانی اش در دانشگاه خود را تدارکات چی خواند و ...،بعد از این ماجرا سر خورده شدم، نا امید شدم ،به خاطر این اشتباه خودم را نکوهش می کردم و سرانجام بیخیال شدم ، بی خیال اصلاحات ، بی خیال این حکومت و تمام مردانش، تازه فهمیدم که دیوار کج اصلاح شدنی نیست مگر در بنایی نو ؛تا مدتها از قیافه ها ، حرف های ایدئوجیک ، ژست های احمقانه سیاسی و کلا سیاست حالم بهم می خورد اینجا بود که فهمیدم ایدئولوجی چه چیز کثیفیه ، اینجا بود که به ذهن آزاد پی بردم ، اینجا بود که فهمیدم آدما چه ارزش هایی دارن، اینجا بود که به آزادی برابری فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و چهار سال گذشت و من مسیرو عوض کرده بودم تا دیگه هیچوقت بالا نیارم، تا دیگه هیچوقت شعار ماهی 50 تومن و دمکراسی دینی و مشروطه ی مشروعه رو نشنوم، تا دیگه بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب نکنم،تازه فهمیدم انسانم و ارزش دارم، امروز می دانم که هیچ نقشی در سیاست این مملکت دوست داشتنی ندارم، امروز یقیین دارم حکایت ما حکایت گله ی گوسفندو گله داره،امروز به وطن پرستی آمریکایی غبطه می خورم، به عشقش به وطنش،وطنی که قوانین وضع شده در آن در 233 سال پیش ، او را آدم حساب کرد و اجازه داد تا آمریکا بدست تک تک آنها ساخته شود وطنی که برا ساختش خشتی روی خشت گذاشته، پس احساس می کنه که بهش تعلق داره،چون برای ساختش قدمی برداشته، اما من گوسفند جز چریدن و تولید مثل کار دیگری هم می توانم بکنم ، و آنگاه که از گله جدا شوم و بخواهم به راه خود بروم با تو سری چوپان به گله برگردونده خواهم شد و یا ...، با وجود چنین قوانین ارتجاعی برای من چه تفاوتیست بین حزب سبز و قهوه ای، چه تفاوتیست بین خاتمی یا محمود خان، موسوی یا رضایی.


امروز دیگه بالا نمیارم چون مسیرمو عوض کردم ، امروز دیگه گوسفند نیستم، امروز دیگه بالا نمیارم چون فهمیدم ارزش دارم، امروز دیگه این موضوعات بی ارزش، حالمو بهم نمی زنه، امروز یک بی هویتم و بهش افتخار می کنم، امروز به شناسنامه ی سفیدم مانند یک دختره باکره می بالم.