
هفت سال تمام امید به زندگی به او نویده آزادی می داد ،روزها از پس هم میرفتند ، ساعتها لحظه ها .شبهای پر از امید و کابوس، بارها استرس خوابش را نیمه تمام کرده بود ، دستهایش سرد می شد ،طناب دار را بر گردن خود می دید ،گناهش چه بود ،گناهش...
به وفور اولین برخورد با معشوقش را به یاد میآورد . اولین برخورد! سرنوشتش این بود،گناهش را عشق رقم زده بود،بی گناه بود اما طناب دار همدمش، راضی بود ،خوشحال بود ،اما بیگناه بود،...
بیگناه؟
حال هفت سال از آن روز شوم میگذرد بارها آن روزها در ذهنش مرور شده، به طوری که انگار جزوی از اوست،گریههای معشوقش در لباس سیاه ،ریشهای نامرتب مشکی رنگ با چهرهای شکست خورده، ودستبند مجازات در دستهای او ،دادگاه،اعتراف ،اعتراف،حکم.
امروز نامهٔ اجرای حکمش را دریافت کرد قرار است تا ساعتی دیگر رشته های ضخیم طناب گردنش را لمس کند ، راستی حال امروز او چیست؟ تا پایان زندگیش کمتر از ساعتی باقیست ،آیا آخرین خواب را تجربه خواهد کرد،عشق سرنوشتش را این گونه رقم زد،آیا او رازیست،آیا رعشه بر اندامش افتاده ،تا ساعتی دیگر اعدام خواهد شد و تمام فکر من اینست کهای کاش نه.
خواب به چشمانم حلول نمیکند،تمام فکرم را "او" در بر گرفته،بیشتر از همیشه ،چه احساسی، چه لحظاتی، چه غمی، چه عشقی.
کاش نه!کاش نه! حداقل این یکبار.
صبح همه چی از نو شروع خواهد شد و انسانها به دنبال زندمانی روز را شب میکنند در لابلای تودهٔ دود و کثافت،با جسدی معلق بین زمین و آسمان و دم پائیهای جفت شده زیر سایهٔ جسدش، و دوباره آرزوی این که کاش روزی اعدام اعدام شود.
به وفور اولین برخورد با معشوقش را به یاد میآورد . اولین برخورد! سرنوشتش این بود،گناهش را عشق رقم زده بود،بی گناه بود اما طناب دار همدمش، راضی بود ،خوشحال بود ،اما بیگناه بود،...
بیگناه؟
حال هفت سال از آن روز شوم میگذرد بارها آن روزها در ذهنش مرور شده، به طوری که انگار جزوی از اوست،گریههای معشوقش در لباس سیاه ،ریشهای نامرتب مشکی رنگ با چهرهای شکست خورده، ودستبند مجازات در دستهای او ،دادگاه،اعتراف ،اعتراف،حکم.
امروز نامهٔ اجرای حکمش را دریافت کرد قرار است تا ساعتی دیگر رشته های ضخیم طناب گردنش را لمس کند ، راستی حال امروز او چیست؟ تا پایان زندگیش کمتر از ساعتی باقیست ،آیا آخرین خواب را تجربه خواهد کرد،عشق سرنوشتش را این گونه رقم زد،آیا او رازیست،آیا رعشه بر اندامش افتاده ،تا ساعتی دیگر اعدام خواهد شد و تمام فکر من اینست کهای کاش نه.
خواب به چشمانم حلول نمیکند،تمام فکرم را "او" در بر گرفته،بیشتر از همیشه ،چه احساسی، چه لحظاتی، چه غمی، چه عشقی.
کاش نه!کاش نه! حداقل این یکبار.
صبح همه چی از نو شروع خواهد شد و انسانها به دنبال زندمانی روز را شب میکنند در لابلای تودهٔ دود و کثافت،با جسدی معلق بین زمین و آسمان و دم پائیهای جفت شده زیر سایهٔ جسدش، و دوباره آرزوی این که کاش روزی اعدام اعدام شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر