۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ساعت سر درد


معلم نگاهی پر سوال به بچه ها می اندازد، گویا چیزی جستجو میکند ، ساعت ریاضیست کلاس شلوغ است ، عده ای به دنبال راه حل برای برگه ی اقامت "یه شان" دخترک چینی هستند ، آن طرف تر پسرکی احتمالا اهل سیسیل به طرز عجیبی با دماغش کلنجار می رود ، چنان فین می کند که تصور می کنی قصد حذف دماغش را دارد ، اینجا فین کردن با صدای بلند امری عادیست اما مرد سیسیلی با آن تیپ داهاتیش و صورت تقریبا سرخش چنان عجیب به خالی کردن تنفس گاهش می پردازد که خنده ای پراکنده بر لب هم وطنانش می نشاند، معلم بعد آن نگاه پر از سوال ، لب به سخن می گشاید و دردش را بیان می کند، انگار چیز خاصی نیست ، دنبال کتاب زرد رنگ 27 یورویی ریاضی می گشت ، صدای فین ها همچنان می آید، بجز مرد سیسیلی ، چند نفر دیگر هم مشغولند، اول ، وسط ،آخز ، چپ و راست کلاس ، ناخوداگاه ذهنم به سمت متروی اینجا منحرف می شود، متروی مکانیزه ، مدرن، زیمنس ، امروز جای راننده نشسته بودم ، اون جلوی جلو، همون جایی که چشمانت رقابت خطوط موازی راه آهن را نظاره گر است، ریل هایی که همیشه در حال رقابتند در صلح و آرامش ، و یاد گرفته اند که برای رسیدن به هدف با هم همکاری کنند نه جنگ نه دعوا نه فحش و ...، ذهن منحرف شده ی من با صدای استاد به کلاس باز می گردد، کلاس شروع شده و باز هم لیمیت، تابع ، ماتریس
---------------
مخم خسته شد از بس لیمیت حل کرد و من هیچ نفهمیدم، کاش زبان بلد بودم، کاش! یک ونیم ساعت از کلاس گذشته و در آنتراکت بسر می بریم ، کلاس دوباره شلوغ شد، هنوز مشکل یه شان حل نشده، عده ای دوره اش کرده اند، آخه کارت اقامت برا ما خارجی ها خیلی مهمه ، وقتی وارد این سرزمین می شی ، پلیس وقت ملاقاتی برات تعیین میکنه برای انگشت نگاری و کارهای اداری تا کارت اقامت را صادر کند ، و اگر روز ملاقات را فراموش کنی ، خدا می داند چند روز دیگر برای گرفتن وقت جدید باید علاف بشی ، انگار این هم سر وقت نرفته و ...
اطرافم را نگاه میکنم ، هم همه بی وقفه ادامه دارد ، هر کی با دیگری مشغول گفتمانه و چه جالب که پسرا با پسرا و دخترا با دخترا، عجیبس برام این مورد! استاد با ریش و موهای سفید و دندان های جرم گرفته ، عینکی دهه ی هفتادی با تیپی فوق العاده ساده در مقابل دیدگانم عرض اندام می کند،نگاهی گذرا به آن کتاب 27 یورویی می اندازد ، ساعتش را نگاه میکند و کلاس شروع می شود، لیمیت ، تابع ، مثلثات و چند چیز دیگر، سر درد شروع شد.
--------------
چقدر گشنمه از صبح تا بحال معده ام جز آن دو نان سوخاری آغشته به نوتلا چیز دیگری را هضم نکرده، باید چیزی بخورم وگرنه تا فردا محکوم به گشنگی خواهم بود، امشب در میلان کنسرت نامجوست ، بسرعت خودم رو به بار دانشگاه می رسانم تا چیز برای خوردن پیدا کنم ، اما هیچ چیز چشم گیری نمی یابم، بی خیال می شوم و راه مترو را پیش می گیرم تا سفر به مبلان را آغاز کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر