۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

فقط یه لحظه اس !


برای صدمین بار به خودش گفت: فقط یه لحظه اس ، آره یه لحظه و بعد ازاد می شی از تمام درد و رنج های این بیست و چند سال، خودش رو قانع کرد ، چشمش را به سمت کلت باز مانده از آخرین انقلاب سرزمینش برگرداند، نگاهی به آن انداخت، سرد سرد بود،مثل قلب پدرش، بی احساس، دستش را دراز کرد و اسلحه را برداشت و بروی شقیقه اش گذاشت، به خودش گفت فقط یه لحظه اس باور کن، تصمیمش را گرفته بود می خواست تمام شود، بدنش سرد شده بود، پاهایش گز گز می کرد، عرقی سرد بر پیشانیش احساس می کرد، ترس تمام وجودش را گرفته بود، از همه چی متنفر بود، شاکی بود، چشمانش را بست و برای آخرین بار تمام این بیست و چند سال را مرور کرد، چه دستاوردی! هیچ چیز برای ادامه دادن وجود نداشت همه ی راه ها را آزموده بود ،اما همچنان خود را در ایستگاه دیروز می یافت، این آزارش می داد، همه کاره ی هیچ کاره، اعتماد بنفسش بشدت زخم خورده بود، نمی توانست ادامه دهد، مصمم تر شد ،فقط یه لحظه اس، انگشتش را به سمت ماشه برد اما قدرت شلیک نداشت، تمام تنش می لرزید،دوباره به خودش گفت یه لحظه اس، کمی با خودش کلنجار رفت اما نشد اسلحه را از روی شقیه اش کنار کشید ، کمی به خودش مسلط شد،چشم هایش را باز کرد و نگاهی در اینه به خودش انداخت،از چهره اش مایوس شد ، چرا خلق شدم به کدامین گناه؟این سوال را بارها از خودش پرسیده بود و بارها حق را به خودش داده بود ، فکر خلاص شدن از همه ی دغدغه های زندگیش بود، سوالها، مسایل، بی پولی، اختناق و... ازپنجره ی اتاق نگاهی به بیرون انداخت،، کادر پنجره اش یک دست سفید شده بود به درخت سراپا سپید خیره شد به زمین پر از برف نگاهی انداخت و به بدبختی خودش فکر کرد ، فکر می کرد تا تصمیم آخر را بگیرد ، ناگاه در خانه باز شد و مادر با آن چادر سیاه کادر پنجره ی سراسر سفید اتاقش را پر کرد، مادر آمده بود با نانی به گرمای احساس مادرانه اش، فکرش به سمت مادر منحرف شد، احساس عجیبی وجودش را در بر گرفت، بر خودش مسئولیتی در قبال آن احساس مادرانه یافت ، او با مرگش آرام می گرفت اما چه بر مادر می گذشت ، چطور می توانست با آرامش خودش آن احساسات مقدس را آزرده کند، تاملی کرد و بر خلاف میلش از تصمیمش عبور کرد ، اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب گفت فقط یه لحظه اس!

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

راحتی؟

تسلیم شده در برابر دنیا، گویی در برگرفتدش، تسلیم شده! حتی یک ذره ی بنیادی هم نیست! تسلیم شده! او هم فهمید، حالا راحت است! تسلیم شده! واقعا راحتی؟.... راحتم!

محسن نامجو - بی نظیر

Mohsen.Namjoo-Aakh



[audio:http://jamesonline.persiangig.com/audio/05 - Binazir.mp3]



شعر بی نظیر دو دراز کشنده ی مالامالِ راحت طلب خوش


گفت ما دو درازکشندگان بودیم در آن لحظه با زیر شلوار و جین خشک که سخت فرو میبارید بر ما آسمانی که نبود از برای بی ریشگیمان و چشمانش را باز کرده بود، مبهوت آسمان و من،


چشمانم را بسته بود او …


بمال! بمالامالم کن…  بمالامالم کن…  بمالامالم کن…


گفت که این دست که می سایی دم شیر است و شیر طغیان می کند گاهی و پنجولک بر پشتت می خشنکد و من چشمانم را بسته بود او …


بمال! بمالا مال شویم تا دوتاییم …


بودم چشم بسته دسته دسته مویم را خرمن میکرد و جین شده و جین درآورده و آب را ول داده روی زمین بود او که نرمِ سرش را سفتِ سفتِ سفت میفشراندیم، میفشراندیم راندیم راندیممان را خود خویشمان را از هر جایگاه که تاریک باشد و من نبینم که نمیدیدم و من چشمانم را بسته بود او…


بمال! بمالو بیاماییم… بمال…


سرش را سفت کردم که پنجره انگار کوتاه شد و هیچکس مارا ندید نمی دانم نمی دیدم در پنجره ی سرش که آن دراپه ها کوتاه شده بود انگارکی بلند بود گاهی و من نمیدانم درست که من چشمانم را دستانم را بسته بود او …


مهارسنزو مهارسنزو زو زو زو زو زود باش زود باش!!! چه کنم؟ آه آه بمال بمال!! آه و اوه آه و اوه میکردو من سرش سفت در دستم که چه میخواهی که من چشمانم را بسته ای تو اینجایم که نمیشنید و بر حلقه در گوشم دق الباب می کرد و من چشمانم را باز نمی،


کوهی ساختیم زیر آنچه رویمان می آمد پتو نامی و رام حلقه هایی دنده به دنده رو به رویش گذاشتیم یکدیگر را هی فشراندیم هی فشراندیم راندیمو من نمیدانم کوه ها کنار کی رفتند و غارهایشان مانده که باشیممان در آن و تاریک بود و من نمی دیدم که من چشمانم را بسته بود او …


کمی رانده بودیم، دیم، دیمو ول کر، دیم و کردم ول من مالامالیدنم را، سرش را آورد و نرمالاننده بر صورتم نرمالنده مالید از بناگوش تا گوش بناشده با یکی گوشواره که آویخته بودم من برایش از این سر سیتی به آن سر سیتی و سوت و سوت صورتم را جاروی موهایش زنانو دست بر منه زارا شده آه و اوه آی، آی که من نمیدیدم درد صورت خویش را که من چشمانم را بسته بود او…


های! راحتی؟ راحتی؟


میخواهی یک دری شومنده دریایی شوم و تو در هر دریا که خواستی سد شوم و آب پیر شود ساخته و شنا کنی، که شنا کرد و بر آب من چنگولک کشید بر پشتم چهار چنگاله چنگ زد و چینگ چینگ با ناخن هایش و آه و اوه میشنیدمو نمیدیدمش من، که من چشمانم را بسته بود او…


گفتم سرخ روی که دیده بودمش یک لحظه دو چشم گشوده دو پایش را حالا من بر سد او شناور و آه و اوه کنان لب آبه من می آمد و من دستم به زیر هزار پرده ی مُشکین مالیدمو مالامال شدیم که مِشکین بود و نمیدیدم که من چشمانم را بسته بود او…


مایلی بمال… مایلی بمال… بمال…


راحتی؟ راحتی؟


که گفت آری عزیزه زبرزده موی با دم شیر بازی کنه بی نظیر شناینده بر این دم که با آن بازی میکنی که من طغیان میکنم گاهی و طوفانی میشود آبت، طوفانی شد و من در آن دریا اسب میراندم و شلاقم یخ زدگی بود دستم را که بر گلویش جارو میدادم و هی چه میخواستی از من؟ چه میخواستی از من؟ راحتی؟ راحتی؟


[آخ صبر کن لبانت... آه، بمال بمال... لبانت فرصتی... بمال بمال... لبالب میشوم هی... بالا پایین... بمال لبانت کو؟ کو؟ کو؟ کو؟ لبانت کو ...آخ... کو؟آه کو؟ آخ کو؟ کو؟ کو؟ کوآخ... کو ک،آخ... کو ک،آخ... کو ک،آخ،چینا چرامینا، کوکآخ،چینا چرامینا چرامینا...]


مینا مینا مینای من لبانت، مینای من لبانت آخ یافتم…!


راحتی؟ یافتم، راحتی؟ راحتم! یافتم، راحتم! یافتم، راحتم! یافتم، یافتم، یافتم…


هـــوف!!!


دماسنج اگر بگذاری که میترکد آب تمام جهان!


پشتم را که بنگر چهار پنجولی کرده ای شده است استو  وای بویی گرفته ام من که چشمانم را بسته بودیدا، بازش کردمشت باز کردنی را باز کنم؟ باز کنم؟ آ ها ها ها و خندیدیم دوتایی دراز کشنده که گفت ما دو دراز سیگار کشنده گانیمو هر هر هر هر دست یگدیگر را خوانده ایم آوازخانا گوجو رِها رُسینرا  هفتابوشو از کی نِه…


بیا فیتیله را بگذار که تا کربلا و قدس برویم… همینطوری هرهر کنان و زر زر چرند گویان بی نظیریمامی محسن عزیز… بال بال می زنم از همین حالا چشم بسته در شهر که چشمانم بودمی بودیدا،دو،دا… دالی! دالی! دالی! …


لینک متن

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

تحلیل فیگارو: اوباما تاکنون چه کرده است؟

گشایش امریکا یک جانبه است


هشت ماه پس از انتخاب باراک اوباما به ریاست کاخ سفید، جامعه بین الملل با یک موضوع مرموز روبروست: سیاست خارجی قدرت اول جهان چگونه است؟ مواضع، اهداف و خط مشی آن چیست؟ ناظران در پاسخ به این سؤالات به دو شیوه عمل می کنند. برخی معتقدند برای اینکه دولت امریکا موضع دقیق خود را نسبت به یک معضل بزرگ، مانند برنامه اتمی ایران، مشخص کند زود است. ولی دسته دیگر به این نتیجه رسیده اند که باراک اوباما یک شخصیت "خوش باور" است.


barak-obama



باراک اوباما از زمانی که به قدرت رسیده چه کرده است؟ او به شکلی اساسی شیوه سخنرانی ایالات متحده را در صحنه جهانی تغییر داده. پس از هشت سال "ابرقدرت"ی از نوع بوش، او اکنون به طور مستقیم ملل جهان را مورد خطاب قرار می دهد؛ به طوری که این شیوه به شکلی چشمگیر از نگرانی های اروپایی ها، آفریقایی ها، جهان اسلام و همچنین همسایه هایش در امریکای لاتین کاسته است. او با دور کردن مواضع کاخ سفید از سیاست های مستکبرانه سلف خود، یک "رهبری دوستانه" را به همه القا کرده. در حقیقت، او در نظر مردم جهان به صورت "ضد بوش" مطلق نمود پیدا کرده: او پایان شکنجه ها و بسته شدن زندان گوانتانامو را وعده داد؛ برنامه زمانی برای خروج نیروهای امریکایی از عراق تنظیم و افغانستان را به عنوان اولین "جبهه" ضد تروریستی اعلام کرد؛ نمایندگان ویژه ای را برای رسیدگی به پرونده های داغ به خاورمیانه اعزام کرد؛ به دولتمردان ایرانی پیشنهاد مذاکره "با رعایت احترام طرفین" را ارائه داد؛ به منظور آرام کردن روسیه از مسأله سیستم های ضد موشکی صرف نظر کرد؛ تحریم علیه کوبا را کاهش و به کره شمالی پیشنهاد مذاکره داد. او حتی دروازه واشنگتن را به روی رهبران جدید برمه گشود.
اوباما در عوض چه به دست آورده؟ اروپایی ها مداخله خود در افغانستان را افزایش نداده اند. اسراییلی ها به استعمار کرانه باختری رود اردن خاتمه ندادند. جمهوری اسلامی نه تنها از اظهارات جنگ طلبانه اش نکاسته، بلکه برنامه های اتمی و بالستیکی خود را افزایش داده است. پیونگ یانگ آزمایش های جدید اتمی خود را به مرحله اجرا گذاشته است. حکومت کوبا به سمت معیارهای لیبرال حرکت نکرده. روسیه هنوز مواضع ابهام آمیز خود درخصوص پرونده هسته ای ایران را تغییر نداده.
بی شک این موارد همیشگی نخواهند بود. ولی گروه اوباما کم کم به سوی "دلسردی" و "سوء تفاهم" پیش می رود. به نظر می رسد که رییس جمهور ایده آل طلب به تدریج دارد به این نتیجه می رسد که تغییر موضع امریکا، مطرح کردن "منفعت مشترک" و دستیابی به یک جهان مصالحه جو برای شروع کار کافی بود،اما این "خوش باوری" دیگر نباید ادامه یابد. اینک زمان آزمون فرا رسیده: گشایش یک جانبه اوباما دیری نمی پاید.

منبع: فیگارو، ۵ اکتبر

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ساعت سر درد


معلم نگاهی پر سوال به بچه ها می اندازد، گویا چیزی جستجو میکند ، ساعت ریاضیست کلاس شلوغ است ، عده ای به دنبال راه حل برای برگه ی اقامت "یه شان" دخترک چینی هستند ، آن طرف تر پسرکی احتمالا اهل سیسیل به طرز عجیبی با دماغش کلنجار می رود ، چنان فین می کند که تصور می کنی قصد حذف دماغش را دارد ، اینجا فین کردن با صدای بلند امری عادیست اما مرد سیسیلی با آن تیپ داهاتیش و صورت تقریبا سرخش چنان عجیب به خالی کردن تنفس گاهش می پردازد که خنده ای پراکنده بر لب هم وطنانش می نشاند، معلم بعد آن نگاه پر از سوال ، لب به سخن می گشاید و دردش را بیان می کند، انگار چیز خاصی نیست ، دنبال کتاب زرد رنگ 27 یورویی ریاضی می گشت ، صدای فین ها همچنان می آید، بجز مرد سیسیلی ، چند نفر دیگر هم مشغولند، اول ، وسط ،آخز ، چپ و راست کلاس ، ناخوداگاه ذهنم به سمت متروی اینجا منحرف می شود، متروی مکانیزه ، مدرن، زیمنس ، امروز جای راننده نشسته بودم ، اون جلوی جلو، همون جایی که چشمانت رقابت خطوط موازی راه آهن را نظاره گر است، ریل هایی که همیشه در حال رقابتند در صلح و آرامش ، و یاد گرفته اند که برای رسیدن به هدف با هم همکاری کنند نه جنگ نه دعوا نه فحش و ...، ذهن منحرف شده ی من با صدای استاد به کلاس باز می گردد، کلاس شروع شده و باز هم لیمیت، تابع ، ماتریس
---------------
مخم خسته شد از بس لیمیت حل کرد و من هیچ نفهمیدم، کاش زبان بلد بودم، کاش! یک ونیم ساعت از کلاس گذشته و در آنتراکت بسر می بریم ، کلاس دوباره شلوغ شد، هنوز مشکل یه شان حل نشده، عده ای دوره اش کرده اند، آخه کارت اقامت برا ما خارجی ها خیلی مهمه ، وقتی وارد این سرزمین می شی ، پلیس وقت ملاقاتی برات تعیین میکنه برای انگشت نگاری و کارهای اداری تا کارت اقامت را صادر کند ، و اگر روز ملاقات را فراموش کنی ، خدا می داند چند روز دیگر برای گرفتن وقت جدید باید علاف بشی ، انگار این هم سر وقت نرفته و ...
اطرافم را نگاه میکنم ، هم همه بی وقفه ادامه دارد ، هر کی با دیگری مشغول گفتمانه و چه جالب که پسرا با پسرا و دخترا با دخترا، عجیبس برام این مورد! استاد با ریش و موهای سفید و دندان های جرم گرفته ، عینکی دهه ی هفتادی با تیپی فوق العاده ساده در مقابل دیدگانم عرض اندام می کند،نگاهی گذرا به آن کتاب 27 یورویی می اندازد ، ساعتش را نگاه میکند و کلاس شروع می شود، لیمیت ، تابع ، مثلثات و چند چیز دیگر، سر درد شروع شد.
--------------
چقدر گشنمه از صبح تا بحال معده ام جز آن دو نان سوخاری آغشته به نوتلا چیز دیگری را هضم نکرده، باید چیزی بخورم وگرنه تا فردا محکوم به گشنگی خواهم بود، امشب در میلان کنسرت نامجوست ، بسرعت خودم رو به بار دانشگاه می رسانم تا چیز برای خوردن پیدا کنم ، اما هیچ چیز چشم گیری نمی یابم، بی خیال می شوم و راه مترو را پیش می گیرم تا سفر به مبلان را آغاز کنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

دنیای من


همه چی‌ از لحظه‌ای شروع می‌شه که هدفن ‌ای پادمو می‌کنم تو گوشم ،اینجا ایتالیاس، اما اون لحظه دیگه ایتالیا نی‌، می‌شه سرزمین ایده آل من ،می‌شه دنیای من ، اون دقایق، بشدت قشنگ برام ،دلم نمیخواد تموم شن، ولی‌ حیف که میشن و دنیای من هم تموم می‌شه تا فردا که دوباره سوار یه ترام دیگه شم برم دانشگاه و برگردم،اصلا دنیای من یه چیز دیگس ،از جنس خودمه ،عجیب، مرموز ، آروم، متفاوت ، دنیامو دوس دارم برعکس دنیای لجن وار واقعی‌!

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه