
شاید 5 سال و یا 6 سال می داشتم که برای خدا چهره تصویر کردم، چهره ای شاید از جنس ابر به رنگ دود ، کلا چهره ی زیبایی نیود اما مهربان بود، صدای خشنی داشت اما پاک بود، یادمه همون روزا مادر داستانی می خواند برام بنام کچل کفتر باز، دیروز هم برای کودک دیگری می خواندش و من غرق در خاطرات سیر کردم تمام این سالها بسرعت گذشت و من شش ساله شدم و شکل خدا یادم امد، خدا مثل یه پیرمرد درشت اندام سرحال بود، یک پیرمرد دانا، صمد بهرنگ در ذهنم ماند بخاطر کچل کفتر باز و این داستان شکل خدا را یادم آورد، تصاویر همچنان در ذهنم روشنه اما سالها گذشته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر