
وقتی به امروز تهران نگاهی می اندازم، ناخودآگاه صفحه ی اول رمان چشمهایش (عکس روبرو پیش نویس رمان چشمهایش با دست خط بزرگ علوی است، برگرفته از سایت رسمی او) از بزرگ علوی در ذهنم می گذرد، امروز تهران عجیب شبیه به روایت بزرگ علوی است، در صفحه ی اول رمان چشمهایش،تهران را چنین تصویر می کند :
" شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش در نمی آمد،همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند،بچه ها از معلمینشانريال معلمین از فراش هاو فراش ها از سلمانی و دلاک،همه از خودشان می ترسیدند از سا یه شان باک داشتند، همه جا ، در خانه ، در اداره در مسجد، پشت ترازو، در اداره و در دانشگاه و در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما موقعنواختن سرود شاهنشاهی همه به دورو بر خودشان می نگریستندمبادا دیوانه یا از جان گذشته ای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند، سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکم فرما بود.همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتوری چیزی نداشتند بنویسند.مردم تشنه ی خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت عانا بگوید که فلان چیز بد است. مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.
اندوه و بدگمانی و یاس مردم در بازار و خیابان هم بچشم می زد، مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابان دروربرشان را نگاه کنند مبادا مورد سوء ظن قرار گیرند.
خیابان های شهر تهران را آفتابی سوزان غیر قابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره بدست گرفته و درخت های کهن را می انداختند . کوچه های تنگ را خراب می کردند. بنیان محله ها را بر می انداختند، مردم را بی خانمان می کردند و سالها طول می کشید تا در این بر برهوت خانه ای ساخته بشود، آنچه هم ساخته می شد تو سری خورده و بی قواره بود، در سرتاسر کشور زندان می ساختند و باز هم کفاف زندانیان را نمی داد، از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسر بچه ی ده ساله، آخوند و رعیت، بقال و حمومی و آب حوض کش را بجرم اینکه خواب نما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند به زندان ها می انداختند، هم شاگرد مدرسه می گرفتند، هم وزیر و وکیل، یکی را به اتهام اینکه در سلمانی از کاریکاتور روزنامه ای در فرانسه درباره ی شاه گفتگو کرده بود می گرفتند، یکی را به اتهام اینکه در ضمن مسافرت فرنگستان با نمایندگان یک دولت خارجی سروسری داشته، و دیگری را به اتهام اینکه سهام نفت جنوب را پنهانی از دولت به سرمایه داران انگلیسی فروخته است.
در چنین اوضاعی در سال 1317 استاد ماکان در گذشت ..."
هنوز هم برای من جای تعجب است چرا دیکتاتورها از تاریخ درس نمی گیرند، ایران در 71 سال پیش چنین صحنه ای را تجربه کرده بود، در زمان ممدلی شاه هم این دوران را به خود دیده بود و کمی نزدیکتر ، همین 30 سال پیش این تجربه دوباره تکرار شد، حرکت های مردمی ای که در جهت رسیدن به آزادی و مشروطه شکل گرفت و با اینکه 104 سال از آن تاریخ می گذرد همچنان این جنبش به شکل های مختلف راهش را ادامه می دهد و بالاخره پیروز خواهد شد، با این تفاوت که دیکتاتور ها یکی بعد از دیگری می روند و مردم همچنان در صحنه اند و جالب اینجاست که تمامی این ابر قدرت ها به یک شکل منهدم می شوند، با خواری و خفت، تنها و پشیمان، در غربت و یا در انزوا ،در گذشتند، و بعد از سقوط قدرتشان خود را ملا مت می کنند که ای کاش از تاریخ درس گرفته بودند.
من سیاسی نیستم!