۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

لکاته ی زیبای من


چشم هایم را می بندم و در ذهنم جستجو می کنم ، جستجوی چه؟ بدنباله یک لکاته با قدی بلند ، موهایی مشکی ، بینی کوچک، لب هایی قلوه مانند، ابروهایی کشیده و صورتی گرد، شاید یکم کشیده، سینه هایی ایستاده و خنده ای شیطنت آمیز بر لب ، سالهاست که این لکاته با من است شاید از 10 شاید از 12 و یا شاید از 15 سالگی درست نمیدانم ولی سالهای زیادیست که در ذهن من هک شده از او هیچ شناختی ندارم جز یک تصویر محو و متغیر، هیچ وقت فرصت عشق بازی با او را بدست نیاوردم تا آخرین ملاقات ، امشب دیداری متفاوت با او داشتم آن نوع برخورد که همیشه بدنبالش بودم ، همراه آن لکاته وارد اتاقم شدم در یک اتاق تاریک که نور ماه آنرا از حالت خوف ناک شب بیرون کشیده بود چهره ی دخترک در زیر نور مهتابی ماه چه زیبا بود ، اما در ان چهره ی زیبا نوعی اضطراب نهفته نوعی نا امیدی و یا شاید عدم رضایت از لکاته گی ، به هر حال هر چه بود من با او در یک اتاق بدون هیچ فاصله ای قرار گرفته بودم ،بدن گرم او را در آغوش گرفتم ، صدای قلبش به گوش میرسید بتندی مینواخت برای چه نمی دانم شاید از حس عشق بازی و یا شاید اضطراب ، دوست داشتم برای یکبار هم که شده با این لکاته ی هک شده در ذهنم عشق بازی کنم اما نمی توانستم ، برای این کار نیاز به شناخت داشتم نیاز به احساس دو طرفه نیاز به یک نوع اعتماد من بدنبال ارضاء نبودم من عشق می خواستم ، احساس ، ولی نبود ، هر چه کردم نشد نتواستم و از او دست کشیدم ، سرم را به سمت پنجره گذاشتم و به ماه خیره شدم یادم آمد از ساعتی قبل که او را در ذهنم پیدا کردم تا بحال لحظه ای با من حرف نزده و ان چهره ی غمگین به حالت بغضی عمیق برایم جای سوال بود ، کنجکاوانه از او دلیل ناراحتی اش را پرسیدم و در جواب چشم های پر آبش را نظاره کردم چشم هایی که در استانه ی فغان قرار داشت، شاید دلیل نگرانی و آشفتگیش را می دانستم سوالی که سالها ذهنم را مشغول کرده بود ، شاید از 10 شاید از 12 و یا شاید از 15 سالگی ، از روزی که برای اولین بار آن لکاته ی زیبا رو را در ذهنم ملاقات کردم ، از او دلیل لکاته گریش را پرسیدم و در جواب بغض عمیق و خفه ی او تبدیل به اشک های خون مانند شد و بعد از کمی آرام گرفتن برایم از دلایل لکاته گریش گفت ، از مادری مرحوم از پدر مسلمان افراطی و اجرای قوانین اسلام عزیز به شکل ارتجاعی و کتک خوردن های پیاپی بدلیل نپوشیدن چادر و یا آرایش کردن های یواشکی او و خواهرانش که همانند پدر فکر نمی کردند بلکه بدنبال آزادی بودن ، به صف کردن خانواده برای خواندن نماز صبح و فروکردن اسلام عزیز در وجود آنها ، از مرگ مادر برایم گفت از آنروز هاییکه در هنگام کتک خوردن از پدر مادر به وساطت می آمد و آن هم قربانی خشم پدر می شد و چه معصومانه خشم را به جان می خرید تا او و یا خواهرانش از خشم پدر رهایی یابند ، از پدر متنفر بود ، از روزی گفت که وقتی بهمراه مادر به خانه برگشتند نظاره گر همسر دوم پدر بودند که قرار بود ازین به بعد با آنها زندگی کند مادر طاقت نیاورد و بعد از چند روز رفت به دنیایی دیگر که شاید باشد و یا شاید هم نه! برایم از بدتر شدن اوضاع با رفتن مادر گقت از رفتار نامادری و خشم بیشتر پدر ، پیش خودش فکر می کرد بدبخت ترین دختر کره ی خاکیست اما وضع ازین هم بدتر شد ، پدر معتاد شد وضع اقتصادی زندگی رفته رفته بدتر شد و پدر برای رسیدن به نشعه گی سر شب به پا بوسی مواد فروشان می افتاد و حتی حاضر شد در ازای گرفتن مقداری هرویین یکی از دخترانش را به آن مواد فروش ببخشد ، طولی نکشید که خواهر دوم هم به سرنوشت اولی دچار شد، حالا دیگر او مانده بود ،نا مادری و یک پدر معتاد ، وضعیت بد زندگی خواهرانش عذابش می داد و میدانست سرنوشت او هم همانند خواهرانش خواهد شد،اما از طرفی هنوز باور نمی کرد که پدرش با آن همه اعتقادات دینی حتی حاضر هست از دینش بگذرد از اعتقاداتش ، اعتقاداتی که سالها بخاطرش مورد ضرب و شتم پدر قرار گرفته بود، دخترکی خوش صدا با چهره ای زیبا و یک مواد فروش به عنوان شوهر برایش درد آور بود ، آرزو های بسیار در سر داشت، فکر پیشرفت ، تحصیل ، فرنگ ، همه نقش برآاب می شد، تصمیمی با خود گرفت فرار را به امید زندگی بهتر چاره ی کارش کرد و شبانه با مقداری پس انداز از خانه بیرون زد تا دیگر هیچگاه و تحت هیچ شرایطی به آن خانه ی مسموم ارتجاعی بر نگردد ، از شب اول تنهایی و دربدری برایم گفت ، از گشت ارشاد و مخفی شدن او در بین شمشادها و به خواب رفتن درآن میان و روزها پرسه زدن در جمعیت ،برایم از آشناییش با دختری همدرد خودش گفت که بروی یکی از صندلی های پارک با او آشنا شده ،انگار انروز تمام دنیارو بهش دادن و جود یک همدرد در کنار او و احساس تنهایی نکردن ، از پناه دادن دوستش به او برایم گفت و آن اتاقک قدیمیه نا امن از عکس های به دیوار و آرایش نامتعارف دوستش ، بعد ها از لکاتگی دوستش با خبر می شود شبی که دیر وقت به خانه باز می گردد و او را دردمند نظاره گر می شود جای چند انگشت بروی صورت و چشم هایی پف کرده ، نا امید از زندگی ، بعد از پرسو جو از دوستش برای او می گوید که یک روسپیست و امشب در ازای مبلغی به این کار تن داده و نه تنها پولی به او ندادند بلکه صاحب فرزند هم خوا



هد شد ، برایم از شبی

گفت که ماموران امنیه مملکتی به پناه گاه آنها می ریزند و تمام اتاق های آن ساختمان پوسیده را خالی میکنند و در حین بازداشت کردن اهالی خانه موفق به فرار می شود و اولین ماشینی که جلویش ترمز می کند سوار می شود و به خانه ی او می رود و نوشیدن اولین گیلاس شراب ، و سرگیجه های بعد از آن ، دیگه هیچی برایش مهم نبوده ، هیچی نه اعتقادات نه آینده نه پیشرفت ، می خواهم لکاته باشم برای همیشه ، تصمیمش را گرفته بود خودش را به دست پسرک می سپارد و به یک لکاته تبدیل می شود ، اما بعد از آن پشیمان می شود و تصمیم می گیرد که هیچ گاه به این کار دست نزد ، چند روز می گذرد و ته مانده ی پس انداز هم تمام می شود ، بدنبال کار میرود نمی یابد و دوباره از سر اجبار به لکاتگی روی می اورد ، بارها شنیدم که از جبر زمونه می نالید ، برایم از احساسش بعد از هر دفعه لکاته گری گفت احساس گناه ، عذاب وجدان ، احساس تنفر از خود و …. به مرحله ای از زندگی رسیده بود که فکر نابود کردن خود را در سر می پرورانید حس خودکشی ، حس مرگ ، حس مردن برای همیشه و پوچی رسیدن ، دلم می خواست به این لکاته ی هک شده در ذهنم کمک کنم باورم نمی شد، این لکاته سالهاست که با من است و من امشب او راشناختم ، همین امشب تصمیم گرفتم که او را از لکاتگی نجات دهم وقتی این خبر رو بهش دادم صورت زیبا ولی گرفته ی او باز شد یک نوع شادی را در چهره ی او احساس کردم حس کردم در او روزنه ای از امید بوجود آمده حس زندگی ، حس پیشرفت ، حس تحصیل ، خوشحالم که لکاته ی هک شده در ذهن من دیگر لکاته نیست کم کم به او احساس پیدا می کنم حسی از سر عشق نه شهوت ، خوشحالم که امشب جای آن لکاته را دختری درد کشیده با موهای مشکی لب های سرخ چشم های مشکی قدی بلند سینه هایی ایستاده ، صورتی گرد و شاید کمی کشیده ،بینی کوچک با قلبی پر از احساس و خنده ای بر لب گرفته ، مطمئنا ازین به بعد از عشق بازی با او احساس خوبی خواهم داشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر