۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

پریشان گویی


مدتیه دلم می خواد بنویسم اما از چی نمی دونم ، مطالب زیادی توی ذهنم هست اما موندم از چی بگم، چجوری شروع کنم فقط می خوام بنویسم برای قلم و کاغذ دلم تنگ شده ، یکمی خستمه شایدم بیشتر از یکمی ، اینقدر که فکر رفتن و رسیدن به ازادی و تحصیلات عالیه رو ( بهتر از دانشگاه آزاد) کردم و نتیجه نگرفتم خسته شدم ، نمی دونم اون روزای خوب کی میاد ، اصلا میاد! نمی خوام ادم منفی باشم سعی میکنم همیشه مثبت فکر کنم ولی یه وقتایی هم کم میارم ، از نوشتن غم و درد و شکایت خوشم نمیاد ولی از نوشته های صادق هدایت لذت میبرم با اینکه سراسر نوشتهاش در نهایت با تلخی تمام میشه ولی بدلیل قدرت نگارش و قلم شیوا به دل خوننده میشینه و ارتباط برقرار میشه ، عاشق فضا سازی و توصیف شخصیت های داستان هاش هستم خیلی دقیق به معرفی می پردازه طوریکه حس می کنی طرف رو می بینی ، بزرگ علوی هم همینطور.



چی می گفتم که به اینجا رسیدم؟ اها یادم اومد،می گفتم از منفی نوشتن خوشم نمیاد ، دوست دارم حرفای مثبت بزنم ولی از چی بگم با ذهنی پریشان و خسته! چند وقتیه دیگه اطرافم رو مثل قبل نمیبینم ، انگار به همه چیز بی اعتنا شدم ، فقط به یک چیز فکر میکنم ،مهاجرت! فکر میکنم دیروز بود وبسایت بهزاد رو می خوندم ، مطلبی نوشته بود در مورد احساس شب آخری که در ایران بوده و شبی که به لندن رسیده و فکرایی که تو سرش می گذشته ، برام جالبه حرفاش برام اشنا بود انگار همون حرفا رو روزی صدبار به خودم می زنم در مورد احساسش به فاحشه ها نوشته و البته بازم باهاش همفکرم، تو این مدت افرادی رو پیدا کردم که با من هم مشکل بودن مثل من فکر میکردن و امروز به خواسته هاشون رسیدن ازین موضوع خوشحالم می دونم روزی نوبت منم خواهد شد یجورایی ایمان دارم ،آه! ذهنی پریشان افکاری خسته درگیر ، مدتیه از مبایلم می ترسم ،شبا از ترس اینکه کسی بهم زنگ بزنه و خبر بد بهم بده خاموشش می کنم ، تمام این نگرانی ازون شب شوم بارونی بوجود اومد ، اون اتفاق بدجوری منو از نظر روحی خراب کرد با اینکه نزدیک به یکسال ازون ماجرا می گذره اما هنوز نگرانم ، ترس از یاداوریش منو عذاب میده دوست ندارم بهش فکر کنم کاش بشه فراموش کنم ! از ناامنی مملکت اسلامی می ترسم، مگه تو این مملکت ناامن میشه نگران نبود ، کاش پلیس در خدمت مردم بود نه حکومت، کاش ناامن نبود اونوقت منم دیگه نمی ترسیدم مبایلم و روشن بزارم ، دیگه با هر دفه زنگ خوردنش دلم هرری جر نمی خورد، بعضی وقتا دلم می خواد برا امروزم زندگی کنم نه برای آینده ، در خودم درگیرم ، ذهنی پریشان ، افکاری خسته ، درگیر با سوالات بی جواب !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر