۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

آزادی


رنگ گرم آتش، بوی سرد باران،قهوه ی تلخ فرانس ،خانه ی ساکت و سرد، بوی تند سیگار ، قلم خشکیده، دو سه برگ پاره ، هفته ها می گذرد ،آزمون نزدیک است، فکر من درگیر است و نمی دانم که چه می خواهم ،پس ورای چه به دنبال چه می گردم من ، هرچه هست در هدف رفتن و هرگز ماندن ، زندگی آزادیست ، پس چرا در بندم ؟ روزها می گذرد دست سنگین قلم در راه است

۱۳۸۶ مهر ۲۱, شنبه

نسل سوخته


بیست پنج مهر هزارو سیصدو شست و سه در بیمارستان ساسان بدنیا آمد،دو سال از ان روز گذشت در احوال کودکانه، آژیر قرمز،صدای بمب و تاریکی شب و چراغ نفتی و نگرانی مادر را تجربه کرد،سالها گذشت اما به آژیر، تاریکی شب و بمباران عادت کرده بود. نمی دانست زندگی بدون اژیر و بمباران هم وجود دارد، نمی دانست تمام این اوضاع فقط بخاطر تصمیم یکنفر ان هم برای رسیدن به قدس عزیز است ، اما این را هم نفهمید که جام زهر چرا خورده شد.

روزها کم کم رنگ ارامش را به خود می گرفت ،دیگر خبری از صدای ناهنجار و تکان دهنده ی بمب نبود ،یواش یواش چسب های ضربدری از روی شیشه ی پنجره ی خانه ها رخت بر می بست و مردم بعد از مدتها زندگی ارام را تجربه می کردند ، دیگر یادشان نبود چرا انقلاب کردند ،یادشان نبود از چه روز به چه روزی آمدند فقط می دویدند برای ادامه ی زندگی ،مملکت جنگ زده و خانواده هایی در سوگ عزیزان ، اما پسرک این را نمی دانست برای او رویاهای کودکانه ، پاستیل و ادامس و پفک نمکی و یک توپ پلاستیکی دارای ارزش بود او اینرا می فهمید. اما همیشه آن بمب و آژیر و گریه ی مادر به یادش بود.

روزها می گذشت ولی اتفاقی خاص در خاطر پسر هک شد،مرگ رهبر فرزانه ،ولی او مرگ را نمی فهمید! برای او فقط یک صبح زود ، میدان فلسطین و پارچه های مشکی دور آن جذابیت داشت ، برای او تعطیلات انروز و مهمانی رفتن دارای ارزش بود، اما صحنه ی بستری بودن رهبر فرزانه در بیمارستان و بازی کردن او با پسری در انجا بخوبی در ذهن او باقی ماند.

سالها دوباره شروع به گذشتن کرد ،ازین ور و انور می شنید کسی به رییس جمهور سوء قصد کرده یا می شنید میلیون ها دلار در بانک سوییس اندوخته داره و یا او یک ادم کش است،ولی برای پسرک میلیون دلار قابل فهم نبود اما بخوبی در ذهنش ثبت شد .

بزرگتر شد اما نفهمید چرا باید از یک دختر فاصله بگیرد ، نمی توانست بفهمد چرا اسلام؛همیشه برایش سوال بود چرا نماز چرا عربی چرا چرا چرا ؟ ولی کسی جواب نمیداد ، هیچ وقت نفهمید این مرگ باد و زنده باد ها برای چیست ،دشمن کیست؟ از همان دوران نوجوانی این سوالات را برای خود و دیگران مطرح کرد اما فقط می شنید “هیس ارام باش می کشنت به این کارا چه کار داری سرت به کار خودت باشه و” اما اینها پسرک را قانع نمی کرد به تکاپو افتاد تا بفهمد جریان چیست.

روزها می گذشت و دوران عوض می شد ،خاتمی آمد و پسرک بدنبال سیاست، روزنامه ها را ورق می زد ، بیان، نوروز، حیات نو، مردم سالاری، اریا ،نشاط، یاس و….در بین این حرف های زیبا یک چیز را درک نمی کرد مردم سالاری و نقش رهبری ، دیگه میدانست که باید بخواند، بیابد ،چه بر سرش آمده ،با او چه کرده اند ، مردم سالاری دینی یعنی چه ،چگونه می توان دیواری کج را اصلاح کرد،سوال و پرسش و تحقیق، اما اتفاقاتی باعث شد تا بفهمد پرسش و صحبت در راستای دمکراسی دینی مساویست با شکنجه و مرگ در بندی با نام دویست و نه اوین؛گیج شده بود این چگونه دمکراسی است که عاقبتش اینگونه می شود ، کم کم پی برد که دچار بازی شده ، کم کم پی برد که درست فکر می کرده اصلاحات معنایی ندارد، کم کم پی برد که چرا جنگ نعمت بود، حضور ملیونی مردم چگونه صورت می گیرد و پول نفت چگونه سفره ی مردم را رنگین می کند(البته لبنان و فلسطین)،کم کم فهمید که در سرزمینی به نام ایران گروگان گرفته شده و حقیقت در ان نداشتن همجنس گرا و زندانی سیاسی و رضایت مردم از نظام و صداقت مسئولین و مبارزه با رانت و مواد مخدر است، اینها حقیقتی است انکار ناپذیر که مکمل آن اضافه کردن “عدم” در ابتدای جمله است،بله حقیقت شکستن فک و کشیدن ناخن و تهمت و افترا و جنگ روانی است فقط و فقط بخاطر ابراز عقیده ، پسرک نمی توانست بفهمد مگه او انسان نیست ،پس چرا تقلید برای چه برای او تصمیم گیری شود، چرا نباید همانند یک جوان اروپایی با خیالی اسوده به تحصیل و زندگی بپردازد بدون دقدقه ی اینده ، کم کم دلسرد می شد اصلاحات پایان یافت ، او دیگر بیخیال شده بود امیدی نداشت با اینحال هیچ گاه تصور نمی کرد اینگونه سورپرایز شود مردم دوباره درگیر بازی های انتخاباتی شدند او نمی توانست بفهمد چرا عده ای رای می دهند اما بعدها جواب سوال را یافت دلیل این بود “رای یک مسئله ی شرعی است”

از یکسو قرن بیست و یکم و پیشرفت دنیا و از طرفی فتوای فاضل در ارتباط با رفتن زنان به ورزشگاه را می شنید ،روزهای انتخابات به پایان رسید .احمد امد و همه سورپرایز که چطور و چگونه رییس جمهور جدید ایران ،وارث تخت کورش این چنین عجیب می نماید ، عده ای خوشحال از امدن او و عده ای ناراحت ، عده ی خوش



حال بر این اعتقادات بودند که کار نظام با تند روی های او به پایان می رسد اما هیچ کس فکر نمی کرد که با امدن او درجه ی انزجار پسرک از هو
یتش چندین برابر می شود پسرک ناامید و خسته با هزاران سوال که فقط خودش برای انها جواب داشت و اگر انها را بیان می کرد یا به او مرتد و یا به او دست نشانده لقب می دادند، اما روزی به خود امد و دید که کاملا بی هویت شده از اسم و ادرس ایرانی زده شده متنفر از شناسنامه ی ایرانی ، مخالف هر نوع مکتب دینی و ضد رژیم ، راهی برایش نمانده بود ، به گذشته اش نگه می کرد یاد گریه ی مادر، بمب و اژیر و چراغ نفتی افتاد یاد میدان فلسطین و پارچه ی مشکی ،یاد قتل ها و پول های رییس جمهور پیشین ، دوران اصلاحات و امروز افتاد راهی جلوی پای خود نمی دید به انتها رسیده بود برای او اعتیاد بهترین دوستانش که از بیکاری و ناامیدی به اینجا رسیده بودند زجر آور بود ، او بدنبال پیشرفت بود ،و اینجا برایش کوچک ، می خواست آزاد باشد همانند یک پرنده بپرد و از ازادی لذت ببرد او دیگر تحمل جنگ دیگر را نداشت باید که می رفت اما کجا؟به کدام کشور؟ برایش سخت بود که با این همه رنج و درد پسوند تروریست را هم به دوش بکشد، اما اهداف سوزان او اجازه ی ایستادن را به او نمی داد او مجبور که برود و رفت ، با دردی در دل که امانش نمی داد ، کوچ اجباری برای او سخت بود اما چاره ای نداشت.

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

راه قدس همچنان از کربلا می گذرد


جنگ خون درد نفرت کینه خشم تجاوز دفاع بالاخره به پایان رسید خرمشهر آزاد شد ،پیشنهاداتی از سوی عربستان به رهبر وقت داده شد که غرامت جنگ تمام و کمال داده می شد و منطقه روی ارامش را دوباره تجربه می کرد متاسفانه با پیشنهادات موافقت نشد زیرا راه قدس از کربلا می گذشت برای گذشتن ازین راه خونهای بسیار ریخته شد معولین بسیار بر جا ماند سلاح های میکرو بایولوجی به خرد جوانان مملکت رفت ولی راه قدس از کربلا نگذشت و رهبر گرامی جام زهر را نوش جان نمودند ،اما امروز با وقاحت تمام همچنان حرف های گذشته را تکرار می کنند، حرف هایی که دیگر خرد داخلی هم ندارد